بهجت

آقا فرمودند :

زنگ بزنید و بگویید برگرده ، من امسال مشهد نمی روم .

علی آقا از جا بلند شد و موضوع را به مادرش گفت ؛ مادرش گفت :
آشیخ محمد تقی چی گفتید ؟

آقای بهجت فرمود :
سر و صدا نکنید ، من این هفته یکشنبه ساعت پنج بعدازظهر می میرم ؛ عمرم دیگه تمام شده .

یک ربع مانده به ساعت پنج بیهوش شدند ؛ علی آقا ایشان را گذاشت داخل ماشین تا به دکتر ببرند ، یک لحظه آقا چشمانشان را باز کردند و آرام گفتند :

نبرید ! نبرید !

سر چهارراه بعدی که رسید

آقا بلند شدند و دستشان را روی سینه گذاشتند و گفتند :

" السلام علیک یا صاحب الزمان "

و دقیقاً راس ساعت پنج از دنیا رفتند .

آقا این یک هفته آخر عمرشان را شبها تا صبح بیدار بود ، یک لحظه نخوابید ؛ روزها که برایشان غذا می آوردند یک لقمه می خورد و می گفت :

" بسم الله و بالله و الیک اعود " خدایا به سوی تو میام .


خانم شان میگفت : آقا یک حال دیگری داشتند ، قرآن می خواند و گریه می کرد و می گفت :

خدایا خیلی قرآن را دوست دارم ، روز قیامت هم برام قرآن میاری ؟ بعد فرمود برام گریه نکنید .

آقا صبح دوشنبه می آمدند حرم . علی آقا میگوید :

صبح دوشنبه بعد از زیارت قبر آیات عظام ،

آقا دست من را گرفتند و گفتند : پسرم من را اینجا دفن می کنند .

من این مطلب را جایی نقل نکردم .

صبح روز دفن ، هنگامی که جنازه را آوردیم برای دفن ، دیدم همان جایی است که پدرم آدرس داد ، به آقای مسعودی (تولیت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها) گفتم :

چه شد اینجا دفن کردید ؟

آقای مسعودی گفت :

هر کجا داخل حرم دنبال قبر رفتیم پیدا نشد ، فقط همین جا را پیدا کردیم .


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: آیت الله بهجت

تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392 | 15:48 | نویسنده : كانون فرهنگي ولايت |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.